دست های این مرد ایرانی می بینند
به گزارش وبلاگ فرافایلی، با دست هایش آهسته و آرام همه قطعات را لمس می نماید. انگشت هایش پینه بسته و ضخیمند. خودش می گوید آن قدر لحیم کاری نموده که حس لامسه اش را هم از دست داده است.
به گزارش وبلاگ فرافایلی، سال 1388 خبرنگار وبلاگ فرافایلی سرنخ سراغ مرد نابینایی که تلویزیون تعمیر می کرد:
قدرت تشخیص اش حرف ندارد. کافی است یک تلویزیون قراضه را زیر دست های توانایش بگذارید تا آن را مثل روز اولش تحویلتان بدهد. گزارش این هفته صفحه بمب روحیه حکایت یک مرد نابیناست که با چشم های بسته تلویزیون تعمیر می نماید؛ تلویزیون های رنگی و سیاه و سفید!
تا کلاس پنجم هم می دیدم. هم می خواندم و هم می نوشتم. آن موقع ها زندگی زیبا و رنگی بود اما الان.... محمدباقر غلامی به این جای حرف هایش که می رسد از تاسف آهی می کشد و ادامه می دهد: اما خدا را شکر! خدا درد بدهد، تحمل و درمانش را هم می دهد. حالا به این دنیای سیاه و سفید عادت نموده ام و نان شب زن و بچه هایم را با دست هایم درمی آورم. چشم های این مرد نابینای نایینی دست هایش شده اند؛ دست هایی که لوازم صوتی را به راحتی تعمیر می نمایند و تحویل صاحبش می دهند!
حادثه ای از جنس تاریکی!
آن موقع ها که محمدباقر به دبستان می رفت و همراه همکلاسی هایش آب بابا تمرین می کرد؛ هیچ وقت تصورش را نمی کرد که روزی چشم هایش را از دست بدهد و همه جا برایش مثل تخته سیاه کلاسشان تیره و تار گردد. محمدباقر از همان دوران کودکی آرزو داشت که برای چند لحظه هم شده، دنیای کودکی اش را با دوچشم سالم ببیند و زیر و رو کند.
آخر او تا همان کلاس پنجم هم با یک چشم درس می خواند؛ چراکه چشم دیگرش مادرزادی نابینا بود و دکترها به او و خانواده اش گفته بودند که چشم نابینای محمدباقر تخلیه شده است. البته این پسر نایینی چندان امیدی هم به چشم سالمش نداشت؛ چشم سالمم تنها تا کلاس پنجم بینا بود و در همان دوران، خیلی از اوقات پیش می آمد که اطرافم را تیره و تار می دیدم. اما مثل هر پسربچه دیگری غرورم اجازه نمی داد که از این موضوع با خانواده ام صحبت کنم.
البته نیازی هم به این کار نبود. محمدباقر روزهای سختی را پشت سر می گذاشت و پدر و مادرش شاهد اذیت شدن پسرشان بودند. چراکه محمدباقر چشم نیمه سالمش را به طور مداوم با دست هایش می مالید و گاهی هم آن قدر به چشمش فشار می آمد که نمی توانست قدم از قدم بردارد. به همین دلیل خانواده اش تصمیم گرفتند برای حل مشکل پسرشان او را پیش یک دکتر ببرند؛ خب، آن موقع ها دوا و دکتر درست و حسابی نبود. پدر و مادرم هر کجا که مرا می بردند جواب درستی نمی گرفتند. چشم من هم روز به روز بد و بدتر می شد.
دیگر به سختی می توانستم دور و برم را ببینم. تا اینکه یک روز به خودم آمدم و متوجه شدم که دیگر با هیچ کدام از چشم هایم نمی توانم جایی را ببینم. آن روزها دردناک ترین روزهای محمدباقر بود. او دور از چشم پدر و مادرش گریه می کرد و تا مدت ها در شوک و ناباوری این حادثه به سر می برد؛ حادثه ای از جنس تاریکی!
خجالت از عصا
در کودکی و دوران مدرسه از معلم هایم این جمله را زیاد شنیده بودم که خواستن توانستن است. اما به خاطر سن کمی که داشتم این جمله را به خوبی درک ننموده بودم تا اینکه چشم هایم را از دست دادم. این حرف ها را محمدباقر می گوید؛ مردی که با چشم های نابینا می تواند تلویزیون و لوازم صوتی و تصویری را به خوبی افراد بینا تعمیر کند. سال 60 بود که بینایی ام را به طور کامل از دست دادم. تا قبل از آن بینایی چشم هایم کم بود و فقط می توانستم تا فاصله چهار، پنج متری خودم را ببینم.
بعد از اینکه بینایی ام را از دست دادم، مدت ها به خاطر این اتفاق گوشه گیر شده بودم و کسی را به دنیای تاریک خودم راه نمی دادم. حتی عصا هم به دست نمی گرفتم. خجالت می کشیدم. اما یک روز پدربزرگم مرا گوشه ای کشید و کلی نصیحتم کرد. گفت اینکه عصا به دست نمی گیری و خجالت می کشی درست! اما زمانی بیشتر اذیت می شوی که راه را تشخیص ندهی و توی چاله و گودال بیفتی. آن وقت باید هر روز با سر و صورت خونین به خانه بیایی و انگشت اشاره همه روی تو خواهد بود. این بود که بعد از صحبت های پدربزرگم خجالت را کنار گذاشتم و عصا به دست گرفتم.
در آن موقع خیلی از همسن و سالان محمدباقر او را به خاطر نابینایی اش و اینکه دیگر نمی توانست سر کلاس های درس حاضر گردد مسخره می کردند و سر به سرش می گذاشتند. خیلی های دیگر هم بودند که از سر دلسوزی به پسر جوان ترحم می کردند. تا مدت ها این رفتارها برای محمدباقر زننده و آزاردهنده بود اما او هیچ وقت به روی خودش نمی آورد؛ تا اینکه یک روز به واسطه یکی از آشنایان تصمیم گرفت از لاک تنهایی خود بیرون بیاید و مسیر دیگری را برای ادامه زندگی اش انتخاب کند. اما این بار با چشم های بسته؛
مرد روشندل بیشتر کارهایش را خودش انجام می دهد
سال های شکوفایی
یکی از آشنایان پدرم که در تهران زندگی می کرد، از او خواست که مرا به آنجا ببرد تا در مدرسه نابینایان درسم را ادامه بدهم و از همسن و سالانم عقب نمانم. پدر هم مرا به تهران برد و در مدرسه شهید محبی شهر زیبا ثبت نامم کرد؛ مدرسه ای که در آن، همه دانش آموزانش مثل من بودند و چیزی را نمی دیدند.
این تنها بخش کوتاهی از راهی بود که محمدباقر به گفته خودش در آن قدم گذاشته بود و دنیای دیگری را تجربه می کرد. مدرسه شبانه روزی بود و پسر جوان تنها توانست یک سال از عمر خود را در آن مدرسه بگذراند؛ از آنجایی که سنم بالا رفته بود بعد از یک سال از آن مدرسه بیرون آمدم و در مدرسه دیگری در بهارستان ثبت نام کردم.
اما عمر درس خواندن محمدباقر در این مدرسه هم به یک سال نکشید و خانواده اش برای اینکه به پسرشان نزدیک باشند او را به اصفهان بردند و در مدرسه شهدای هفتم تیر اصفهان نام نویسی اش کردند. سال 62 بود که آمدم به اصفهان. در این سال ها با یادگیری خط بریل تنها توانستم تا کلاس نهم درس بخوانم؛ آخر چندان هم به درس خواندن علاقه ای نداشتم. اما تا دلتان بخواهد عاشق انجام کارهای فنی بودم و قبل از اینکه چشم هایم را از دست بدهم، ابعاد و زوایا وسایل صوتی تصویری زیادی را در خانه مان بیرون می کشیدم و بعد از دستکاری، دوباره آنها را روی هم سوار می کردم.
اما نمی دانم چرا گاهی اوقات شبیه اولش نمی شد و صدای مادرم در می آمد. محمدباقر به خوبی می دانست که در گوشه محوطه مدرسه شان در اصفهان یک کارگاه فنی وجود دارد که مخصوص افراد جانباز است و آنها در آنجا آموزش های فنی می بینند؛ به همین دلیل پسر جوان با علاقه ای که به کارهای فنی داشت، پایش به این کارگاه باز شد.
رئیس آکادمی معتقد بود که محمدباقر با وجود نابینایی اش نمی تواند در آن کارگاه کاری از پیش ببرد. اما درنهایت اصرارهای محمدباقر به مخالفت های رئیس آکادمی چربید و پسر جوان به جمع جانبازان فنی کار آن آکادمی پیوست؛ اوایل یادگیری و تعمیر وسایل صوتی تصویری برایم خیلی سخت و گاهی غیرممکن بود. اما برایم خیلی جالب بود که هر وقت کم می آوردم و ناامید می شدم، این رئیس آکادمی بود که به دادم می رسید و با هدایت هایش دلم را به کار گرم می کرد. در واقع سال 62 تا سال 64 سال های شکوفایی من بود و بالاخره محمدباقر در کارش آن قدر جدیت و پشتکار به خرج داد تا اینکه توانست به یاری دست ها و حس لامسه اش یک تعمیرکار حرفه ای در صنف خودش گردد.
می خواستم باعث افتخار باشم
بعد از اینکه کار تعمیر وسایل صوتی و تصویری دست محمدباقر آمد و او در این حرفه کارکشته شد به تهران آمد. از وقتی که پایش به تهران رسید تا مدت ها در یک شرکت به عنوان تلفنچی مشغول به کار شد. اما این کار، شغلی نبود که محمدباقر را راضی نگه دارد؛ دلم می خواست وقتی که ازدواج کردم، خانواده ام به من و به کاری که انجام می دهم افتخار نمایند.
محمدباقر از سال 69 به بعد، یک پایش در تهران بود و یک پای دیگرش در نایین. تا اینکه یکی از آشنایان محمدباقر تصمیم می گیرد که آستین بالا بزند و برایش زن بگیرد. تعمیرکار روشندل با خنده می گوید: همسرم در یکی از روستاهای نایین زندگی می کرد و مرا با همه شرایطی که داشتم پذیرفت. همسرم در کارهایم مشوق من بود و یاریم می کرد. به یاری او قسمتی از خانه مان را تبدیل به یک کارگاه کردم و ابزار کار را هم به آنجا بردم و کارم را آغاز کردم.
در روزها و ماه های اول، بیشتر از یکی، دو مشتری به پست محمدباقر نمی خورد. آنها هم پیرزن و پیرمردهایی بودند که یا رادیو قدیمی شان خراب شده بود یا زهوار تلویزیون سیاه و سفید فکستنی شان در رفته بود. اما در تمام این مدت، مرد نابینا یک لحظه هم از کارش گله نکرد و ایمان داشت که یک روز اهالی روستا به او و کارش اطمینان خواهند کرد و وسایل صوتی و تصویری شان را برای تعمیر به دست او خواهند سپرد؛ گرچه به کارم اعتقاد داشتم اما ما صاحب دو فرزند دختر شده بودیم و من باید خرج آنها و نان شبشان را در می آوردم. به همین دلیل محمد برای مدتی برای کار و امرار معاش به تهران آمد؛ در تهران فقط تلویزیون های سیاه و سفید را قبول می کردم. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که باید کارم را توسعه بدهم. به همین دلیل کنار یکی از دوستانم که در همین کار بود مشغول شدم و تعمیر تلویزیون های رنگی را هم برعهده گرفتم. اوایل خیلی ها به کار محمدباقر اطمینان نداشتند.
حتی یک روز یکی از مشتریانش یواشکی به همسرش گفته بود که باور نمی کنم او بتواند با چشم های نابینایش تلویزیون ما را تعمیر کند و صددرصد آن را خراب می نماید. اما با وجود این حرف، محمدباقر کارش را به درستی انجام داد و بعد از اینکه همان زن و شوهرش برای تحویل تلویزیونشان به در مغازه رفته بودند دهانشان از تعجب باز مانده بود و باورشان نمی شد که این کار محمدباقر باشد. مرد روشندل می گوید: من با دست هایم همه جای لوازم صوتی و تصویری را در گذشته لمس نموده ام؛ سیستم تمام آنها تقریبا شبیه به هم است.
من با دست هایم اجزای آنها را لمس می کنم و به راحتی ایرادش را تشخیص می دهم؛ حتی تا جایی که بتوانم تلویزیون ها و لوازم دیگر را خودم تعمیر می کنم. اما اگر نیاز به لحیم کاری داشته باشد، اگر در کارگاهم در روستای نایین باشم همسر و دخترانم یاریم می نمایند و اگر در تهران باشم از دوستانم یاری می گیرم.
دست هایی که عایق شده اند
حالا از روزهای سختی که محمدباقر غلامی پشت سر گذاشته سال ها می گذرد. دیگر اهالی روستا به کار او ایمان آورده اند و برای تعمیرات لوازم به کارگاه این مرد روشندل می روند و نظاره گر تلویزیون تعمیر کردن او می شوند. محمدباقر هم مثل همواره با دست های پینه بسته اش سیم پیچی های تلویزیون و قطعات آن را لمس می نماید تا ببیند اشکال از کجا آب می خورد. مرد روشندل می گوید: آن قدر لحیم کاری نموده ام که حس لامسه ام را هم از دست داده ام و خیلی از اوقات پیش می آید که برق این وسیله ها مرا نمی گیرد. فکر می کنم دست ها و انگشت هایم عایق شده است.
این روزها اگر سری به روستای مهرآوران نایین بزنید و دنبال محمدباقر غلامی بگردید، همه اهالی او را با افتخار نشان می دهند و وقتی می خواهند مرد نابینا را برایتان توصیف نمایند، می گویند: همان مردی که با چشم های بسته تلویزیون تعمیر می نماید!
منبع: همشهری آنلاین