تجربه های جالب یک شهروند ایرانی ، آمریکایی از تهران
به گزارش وبلاگ فرافایلی، پونتیا فلاحی که در آمریکا بزرگ شده و چند سالی است که در تهران زندگی می نماید، تجربه های جالبی از گشت وگذار در مرکز را به اشتراک گذاشته است که شاید برای بیشتر ما تهرانی ها عادی به نظر برسد.
کتاب های مربوط به شادی پیشنهاد می دهند که درباره تجربه های خاص مثبت خود بنویسید، چراکه با این کار دوباره آن ها برای شما زنده می شوند. ازآنجاکه مغز شما نمی تواند تفاوت خیال و واقعیت را تشخیص دهد، فکر می نماید که آن واقعه در حال وقوع است و مسرور می گردد!
پونتیا فلاحی نیز از همین روش استفاده نموده و تجربیات تهرانگردی خود را به رشته تحریر درآورده است، البته نه فقط برای اینکه عاشق این شهر است، بلکه می خواهد نشان دهد که زندگی همین لذت های ساده است. او در آمریکا متولد شده و زندگی نموده و اکنون 3 سالی می شو که ساکن تهران است و کوشش می نماید تصورات غلط درباره سرزمین مادری خود را تغییر دهد، درهمین راستا راجع به سکونت در ایران به عنوان یک مهاجر می نویسند و از تجربه های خود در وب سایت شخصی اش MyPersianCorner.com می گوید. در این مقاله قصد داریم تعدادی از تجربه های تهرانگردی او را از زبان خودش به شما بگوییم.
از قلم نیاندازید که وبلاگ فرافایلی علاوه بر معرفی جاذبه های گردشگری مقاصد داخلی و خارجی و معرفی رستوران ها و راهنمای سفر، به معرفی برترین تورهای مسافرتی نیز پرداخته است. اگر تمایل دارید که سفری برنامه ریزی شده و راحت به تهران یا هر مقصد دیگری داشته باشید شما می توانید تور تهران را در وبلاگ فرافایلی به سادگی جستجو کنید، از میان لیست تورهای ده ها آژانس معتبر، برترین تورها را مشاهده و قیمت آن ها را مقایسه کنید و در نهایت مقرون به صرفه ترین تور به مقصد مورد نظرتان را انتخاب کنید.
میدان ونک
میدان ونک، به عنوان یکی از مراکز اصلی حمل و نقل عمومی در شهر تهران، بسیار شلوغ و پرسروصدا است و به اعتقاد من از کثیف ترین بخش های شهر محسوب می گردد. در آن روز به خصوص از دنده چپ بیدار شدم و یکی از روزهایی بود که نمی خواستم از جایم بلند شوم؛ اما خب کلاس داشتم، به زور از رخت خواب بیرون آمدم و با لبخندی مصنوعی راهی شدم. کلاسم زودتر از معمول تمام شد و ازآنجاکه روز پاییزی زیبایی بود، تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم تا شاید حال بهتری پیدا کنم. در وسط میدان ونک بودم که یک مرتبه چشمم به مردی با لباس سنتی کردی خورد که چهره ای جدی با سبیل سیاه کلفت داشت. در میان شلوغی و رفت وآمد سریع مردم، او به من نگاه کرد و در کمال تعجب، لبخند زد. ازآنجاکه که ایرانی ها معمولاً به غریبه ها لبخند نمی زنند، واقعاً جاخوردم؛ اما همین لبخند ساده حال مرا به شدت بهتر کرد.
تقاطع پارک وی
راننده های تاکسی اشتراکی زمان زیادی در ساعات شلوع صبح و عصر تهران مشغول فعالیت هستند و زمانی که تعداد مسافران کم باشد، تا پرشدن تاکسی صبر می نمایند و در نتیجه نوبت تاکسی های بعدی دیرتر می رسد. به همین علت زمان زیادی را به انتظار می گذرانند و بعضی برای گذران وقت، چای می نوشند و بعضی روی چمن همان نزدیکی چرتی می زنند. بیشتر آن ها هم به تبادل نظر با هم مشغول می شوند، هرچند تعدادی خلاق تر هستند و برای وقت کشی هم که شده، در اسنپ کار می نمایند.
آن روز به ایستگاه تاکسی تقاطع پارک وی رسیدم و دو نفر از راننده ها را مشغول بازی تخته نرد دیدم که آن را روی صندوق عقب یکی از خودروها قرار داده و سایر راننده ها دور آن ها جمع شده بودند و انگار که بازی فینال ان بی ای باشد، نظر می دادند. من که خودم عاشق این بازی هستم، مثل دیگران به تماشای بازی آن ها پرداختم، اما با سوارشدن آخرین مسافر، بساط بازی برچیده شد.
جلوی آپارتمانم
تعداد کمی نوازنده خیابانی در تهران فعالیت می نمایند که بعضی از آن ها با آلات موسیقی خود به محله ها می فرایند. برای یک ماه یا بیشتر، یک نوازنده ویولن هفته ای یک بار در کوچه ما قدم می زد و آهنگ های نوستالژیکی را می نواخت که صدای آن در تمام کوچه طنین انداز می شد. من نمی توانستم از پنجره آپارتمان او را ببینم، فقط صدای موسیقی اش را می شنیدم و با اینکه بسیار زیبا بود، اما بنابر دلایلی مرا غمگین می کرد. اوایل شب مشغول مطالعه بودم که صدای ویولن آمد، پنجره ام را باز کردم تا بهتر به صدای آن گوش کنم و نگاهی کردم که ببینم که آیا شخص دیگری مثل من در پی شنیدن صدای ویولن است یا خیر. در کمال تعجب خانمی را دیدم که به بالکن خانه اش آمده بود و به آن گوش می کرد. نمی دانم نوازنده ویولن خبر داشت یا نه، اما حداقل یک یا دو هوادار پروپاقرص داشت. صدای موسیقی متوقف شد و بعد صدای خانمی را شنیدم که تقاضای آهنگ درخواستی داشت و داد می زد:
آقا، سلطان قلب ها رو بزن.
کمی نگذشته بود که نوازنده، همان موسیقی را آغاز به نواختن کرد.
منطقه الهیه
زودتر از موعد به کلاس رسیده بودم و برای وقت کشی تصمیم گرفتم به پارکی در همان نزدیکی بروم. هوا ابری بود و هرازگاهی قطره بارانی می بارید. روی یک نیمکت نشستم و داشتم نگاهی به برنامه هایم می انداختم که یک گربه ولگرد بدون هیچ ترسی روی نیمکت من پرید. معلوم بود که تماس با انسان ها برایش عادی شده است. من هم مثل دیگران سر او را نوازش کردم و در همین حال که صدای خرخر او بیشتر می شد، با پنجه های کوچکش، پای مرا می مالید. بعد خودش را به من چسباند و فهمیدم که خوابش برده است، برای همین نمی توانستم تا زمانی که از خواب بیدار می گردد، آنجا را ترک کنم. داشتم او را نوازش می کردم که خانمی مقابلم ایستاد و گفت:
ببین! حالا تو را پیدا نموده!
گربه که ظاهراً او را می شناخت، از روی نیمکت به پایین پرید و خود را به پای آن خانم مالید. من گفتم:
آره، اومد پیش من و همین جا خوابش برد.
آن خانم در پاسخ گفت:
آقای سال خورده ای هر روز به اینجا می آمد و به او غذا می داد؛ اما چند وقتی هست که مریض شده است و نمی تواند به این پارک بیاید، برای همین گربه بیچاره تنها مانده است.
قلبم به درد آمد که می دیدم این گربه کوچک در پی دوست انسانش است و برای او دلتنگی می نماید. دلم می خواست او را در کیفم بگذارم و همراه با خود ببرم، اما فکر کردم شاید آن پیرمرد حالش بهتر گردد و وقتی به پارک می آید، ببیند که دوست گربه اش ناپدید شده است؛ پس از این کار منصرف شدم. بعد از آن نفهمیدم که چه اتفاقی برای آن دو افتاد، فقط امیدوارم که حال پیرمرد خوب شده و این دو دوست دوباره به هم رسیده باشند.
غذاهای خوشمزه
اتفاقی که در سراسر شهر تهران برایم اتفاق افتاده است و باعث می گردد هربار هیجان زده شوم، عطر و بوی غذای خانگی است. آخرین بار در حال برگشت به خانه ام بودم که از جلوی یک آپارتمان عبور کردم و بوی قرمه سبزی مرا به یک نوستالژی خوشمزه برد. چرا هروقت که از این خیابان عبور می کنم و بوی غذا به مشامم می خورد، تا این مقدار مسرور می شوم؟ فکر می کنم این بوی غذا، حسی آشنا برایم دارد.
ازآنجا که در آمریکا بزرگ شده ام، به هیچ عنوان بوی غذای همسایه را نمی فهمیدم و حتی وقتی در آپارتمان ساکن بودم و بویی می آمد، معمولاً با خودم فکر می کردم که بوی چه چیزی است؟ اما در ایران این طور نیست و بوها برایم آشنا هستند. اینجا وطن است. به به کتلت، پیازداغ، قرمه سبزی. به خصوص بوی قرمه سبزی که مرا به زمان کوتاهی که در اوایل دهه 80 میلادی در ایران زندگی می کردم، می برد. من و مادرم دست در دست هم در جهت پیش دبستانی راه می رفتیم و زمانی که به مقصد نزدیک می شدیم، می توانستیم بوی ناهار آن روز را حس کنیم. مادرم می گفت:
امروز برای نهارت قرمه سبزی داری!
من بوی قوی این خورشت گیاهی را بیشتر از هر غذای دیگری به یاد دارم که احتمالاً علتش همین حس آشنا و خاطرات دوست داشتنی من است. چند روز قبل که از جلوی یک آپارتمان عبور می کردم، به خودم می گفتم، کسی که این بو را حس کند و بعد به خانه برود و بفهمد که بو از خانه خودش است، خیلی خوش شانس است!
پارک ملت، ساعت یک شب
روز چهاردهم فروردین، یک روز پس از سیزده به در و آخرین خاتمه هفته قبل از آغاز مدارس و کار بود؛ من و دوستانم به سینما رفته بودیم و وقتی بیرون آمدیم، ساعت یک شب بود. خودروی خود را در سمت دیگر پارک ملت گذاشته بودیم و برای همین باید از داخل پارک عبور می کردیم. من پرسیدم:
اینجا امن هست؟
با اینکه می دانستم ایران امنیت دارد، اما بیش از 30 سال به من گفتند که موقع تاریکی هوا در پارک قدم نزنم و الان ساعت یک شب بود. اما هرچه بیشتر به مرکز پارک نزدیک می شدیم، مردم زیادی را دیدم. خانواده هایی که بساط پیک نیک خود را جمع می کردند، بچه هایی که در زمین بازی و روی چمن بازی می کردند و زوج هایی که در کنار نورپردازی های مربوط به نوروز از خودشان سلفی می گرفتند. با تماشا همه این ها، ترس و دلهره ام از بین رفت. این بخشی از ویژگی تهران و ایران است که ظاهراً رسانه ها همواره آن را نادیده گرفته اند. این فقط نمونه ای از کارهایی بود که جرأت انجام آن را در آمریکا ندارم. با اینکه هنوز تعطیلات عید بود، اما فکر نمی کنم که این موضوع در سایر ایام سال تفاوتی داشته باشد.
میدان سرو، سعادت آباد
داشتم از خیابان رد می شدم که یک کامیون از جلویم عبور کرد، راننده از ته دل آواز می خواند، در حالی که مرد کنارش نیشش باز بود. نیازی به شرح بیشتر نیست، تماشا دو انسان سرزنده و بشاش در کله سحر واقعاً لذت بخش است.
مسافر اسنپ
یکی از چیزهایی که در تهران یاد گرفتم، این است که خیابان یک طرفه هیچ معنایی ندارد. به عنوان مسافر گاهی اوقات در خیابان یک طرفه با خودوریی که خلاف آمده است، شاخ به شاخ شده ام و راننده خاطی نه تنها راه را باز نمی نماید، بلکه شاکی هم می گردد. در واقع، این صحنه مرا یاد فیلم ساعت پنج عصر می اندازد که خیلی هم دور از واقعیت نیست.
اما برگردیم به لحظه جادویی من هنگام سواری در اسنپ که راننده اسنپ، خودرو را به کناری کشید تا خودروهای دیگر عبور نمایند، بعد خودروی عبوری برای راننده اسنپ چراغ زد و راننده هم برای او چراغ زد و سایر خودروها هم هنگام عبور با بوق زدن تشکر خود را اعلام می کردند. هیچ اتفاق ناخوشایند الکی هم رخ نداد و کل این رابطه با بوق و چشمک چراغ ختم به خیر شد که چیزی کمتر از جادو نبود.
برای سفر به مرکز و بازدید از جاهای تماشای تهران می توانید برترین و مقرون به صرفه ترین بلیط هواپیما را در وبلاگ فرافایلی جستجو نموده و تهیه کنید، چراکه جستجوی آسان و تنوع قیمت بلیط ها از ده ها فروشنده معتبر، به شما این امکان را می دهد تا مقرون به صرفه ترین بلیط به مقصد مورنظرتان را پیدا کنید.
منبع: کجارو / mypersiancorner.com